دره ی خاموش..

پلک ها را بتکان...کفش به پا کن و بیا تا جایی که پر ما به انگشت تو هشدار دهد..

دره ی خاموش..

پلک ها را بتکان...کفش به پا کن و بیا تا جایی که پر ما به انگشت تو هشدار دهد..

تکه ای از ابری

آنچه امروز ز من باقی هست تکه ای گمشده از یک ابر است
سالهاست آسمان دل تو مهتابی است
راستی در تو ز من خاطراتی باقی است ؟

خاطرت هست صحبت شبهای دراز ؟
...که دعایی به لبم هیچ نبود جز فراموشی خورشید به آغاز طلوع !
دیگر اکنون چه بگویم ؟
چه بگویم ، که ز من هیچ نمانده
خاطراتی خفته
بغض هایی در گلو وامانده
هوسی
دلتنگی
تکه ای از ابری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد