.
.
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد...
رفته ای اینک اما آیا
باز برمیگردی؟؟؟
چه تمنای محالی دارم.....
خنده ام میگیرد...
.
.
روز ها از پی هم می آیند
و دیگر انتظارعادتی است برای من...
در خلوت خیالم دستانم رو به آسمان باز است....
و آرزویی در دلم..:
اگر روزی دل شکستم...
آن دل تو نباشی...
و دیگر هیچ
.
.
تا ده شمردن کافی نخواهد بود...
باید دور میشدی..خیلی دور...
برای آنکه گمت کنم
تا هزار هم خواهم شمرد....
.
.
آرام آرام
دانه دانه...
سنگریزه می اندازی..
میان برکه ی کوچک تنهاییم..
چه ساده پریشانم میکنی..
چه ساده میخندی...
.
.
.
.
شبیه دوره گردی شده ام که سکوت می فروشد..
می پرسد : کیلویی چند ..؟
میگویم : فروشی نیست..
.
.
.
.
وقتی قرار نیست برگردی..
پل های پشت سرت را خراب کن..
مبادا که وسوسه ام کند که دنبالت بیایم....!
.
.
.
.
.
حالا آرام آرام
غرق می شوم..
خیلی دست و پا زدم...
آخر نمی دانستم نبودنت مرداب است..
.
.
http://shab-gard.persianblog.ir/
.
.
. یک جایی میرسد که آدم دست به خود کشی میزند
نه اینکه یک تیغ بردارد و رگش را بزند
نه...
قید احساسش را می زند..
.
.